این را برای تو می نویسم
فقط برای تو
می دانم که میخوانی
گفتی تاریک می روی .
وآنگاه که سپیده پدیدار شد باز می آیی
تاریک نیست اما
تارک است
از بس زلال است چشم را می زند . راه نرفته کی بیراهه می شود ؟. اما چراغی که افروخته خودش را مدام می سوزاند . هی می سوزاند . آتشش خویشتنم را به دامن هیچ کس می آویزد .
دلم هیچ کس را می خواهد.
می خواهی بدانی ؟
می ترسم که نتوانی
اگر تمام نگرانی / ناگزیر/ پری کوچکی باشد که خیالش اگر نباشد می میرم. قلب من دلشوره می گیرد و چشمانم بیمار می شوند.